چند سالی میشد که در اردیبهشت ماه به اتفاق گروهی از همکاران به نمایشگاه کتاب می رفتیم و برای کتابخانه پژوهشکده و بعضی از شهرستانها و مراکز تربیت معلم و...کتاب می خریدیم،(گاهی از هر کتاب چند نسخه).بعضی از همکاران که در این سفرها ما را همراهی نمی کردند و دستی از دور بر آتش داشتن ،بهما می گفتند خوب هر سال میرینتهران و خوش می گذرونید.ماهم سال بعد اسم ایشون را در لیست همکاران اعزامی می نوشتیم تا آنها هم در تفریح ما شریک باشند.در نمایشگاه از بس راه می رفتند و از بس وزن سنگین کتابها را بر دوش می کشیدند و در صف پست برای ارسال کتابها انتظار می کشیدند تماماجدادشان پیش چشمشون ظاهر میشد و تا مدت ها کمر درد و پا درد و... داشتند. شب که میشد اجساد مطهر ما تازه می بایست برود پیش کارپرداز وحساب مالی اونروز را تسویهنماید و الا برای روز بعد خبری از پول نبود.این افراد معمولا سالهای بعد از زیر آمدن به نمایشگاه در می رفتند و همش بر ما درود می فرستادند که کار سختی را انجاممیدهیم وخدا خیرمان بدهد و خدا یک در دنیا و صد در آخرت به ما بدهد و ... یک سال کامیونی فرستادند تا کتابها را به کرمانمنتقل کنند.اما کامیون تا نمایشگاه فاصله داشت و باربرها که عمدتا کرد یا لر بودند با همتبانی می کردند گاریها را تند حرکت می دادند و ما هممجبور بودیمهمپای آنها بدویم و تازه وقتی به درب نمایشگاه می رسیدیم دبه می کردند که کامیون خیلی دوره و باید پول بیشتری بدهید و...و خلاصه تا نزدیک کتک زدن ما پیش می رفتند.الان که فکر اونزمان را میکنم مو بر تنم سیخ می شود.